خاطرات یک درخت


یادش بخیر بهاری داشتم، سرو قد بودم و کمان ابرو، بادهای تند و سخت تکانم نمی داد چون ریشه ای سرسخت داشتم، قلب زمین را شکافته بود و در دلش مهربانانه مأوا گزیده بود.


پرندگان در زیر سایه ام لانه ساخته و در میدان آغوش بازی می کردند. می پریدند، می نشستند و در دل شب به آنها سرائی می دادم و من نیز چون مرغکی آنان را زیر پرو بالم جای داده و مانند گهواره به خواب خوش هدایتشان میکردم.

با نفسهای آنان بود  که در درون خویش حس مادرانه و جریان زندگی و زندگی آفرینی را احساس می کردم.


مردانه روی پای خویش ایستاده

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها